محمدحسين عزیز دل ما محمدحسين عزیز دل ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
محمد صالح نور چشم مامحمد صالح نور چشم ما، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

پسر مامان

محمدحسین و کلمات جدید

سلام پسرکم خوبی مامانی؟ دلم برات تنگ شده الان سر کار هستم و چند دقیقه ای وقت آزاد پیدا کردم و می خوام برات بنویسم ،‌تو این چند وقته دایره لغاتت خیلی پیشرفت کرده و دوست دارم برات تا جایی که حضور ذهن دارم بنویسم: دایی ادن: دایی حسن جی کاکائو:‌شیر کاکائو بوبوقال: پرتقال آب بوبوقال: حدس بزنید یعنی چی؟ نون بنی: نون پنیر چای لیمو: خونه خاله لیلا که میری بهت چای لیمو میده دیگه اسم اونجا رو گذاشتی چای لیمو!!!! بولو: برو جی با: بیا دوبو دوبو: بدو بدو توتک: کتک،‌البته تا حالا طعمش رو نچشیدی ولی بابا به شوخی بهت یاد داده هر وقت ازت می پرسیم دلت چی می خواد میگی توتک لولولو: کنترل!! تی تی لو: تلویزیون!! دیبار: دیو...
25 آذر 1391

زیارت نامه....

بالاخره بعد از دوسال و اندی محمد حسین خان رو بردیم مشهد پابوس امام رضا(علیه السلام) با اینبار سومین دفعه است که همه کارهامون رو واسه مشهد رفتن محمد حسین جفت و جور می کردیم اما لحظه آخر همه چیز بهم می خورد ولی اینبار امام رضا(علیه السلام) دلش به حالمون سوخت وطلبید ولی این محمدحسین ورووجک یه بلایی سرمون آورد که حتی نتونستیم یه عکس درست و حسابی بندازیم تازه شده بودیم انگشت نمای دیگرون،‌حتی خودم هم یه بار شنیدم که یه خانومه داره بچه اش رو نصیحت می کنه و با انگشت محمد حسین رو نشون می ده میگه ببین این نی نی چقدر مامانشو اذیت می کنه دیگه شما حساب کارو بکنید........ ٢٦/آذر/١٣٩١ - مشهد ...
15 آذر 1391

بله ممنون!

نصفه شب با گریه از خواب بیدار شدی هرکاری کردم آروم نشدی یه بند گریه می کردی دیگه واقعا مستاصل شده بودم، آخر سرهمین جوری گذاشتمت تو اتاق که برم یه شیشه شیر برات بیارم از کنارت که بلند شدم گریه ات شدت گرفت تا شیرو گرم کنم و بیارم خونه رو گذاشتی رو سرت، وقتی هم که اومدم پیشت از شدت گریه حاضر نبودی بیای بغلم اینقدر بلند گریه میکردی که اصلا صدای منو نمیشنیدی به زور بغلت کردم و تو گوشت گفتم شیر میخوری مامانی، وسط اون گریه وحشتناک نگام کردی و گفتی: بله ممنون! ...
15 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر مامان می باشد